Wednesday, June 30, 2010

تقدیر از تابو شکنیهای احمدی نژاد

به عنوان نسلی که در اطراف خود "تابو"ها و بت های فراوانی ديده ايم، می توان يک بار برای هميشه از محمود احمدی نژاد بابت شکستن برخی از اين تابوها و بدعت گذاريهايی که در دوران خود (ناخواسته) انجام داده، تقدير کرد و عملکرد او را از اين زاويه نيز به نقد کشيد. زيرا تابوهايی که احمدی نژاد از زمان روی کار آمدنش در شهرداری تهران تا همين امروز شکسته و بدعت هايی که او گذاشته، در نوع خود بی سابقه و گاهی تاريخی بوده اند و بر خلاف ميل او، باعث رشد و آگاهی ذهنی مردم ما شده اند. من جلوتر می گويم و اين تابوشکنی ها را "پيش نياز دموکراسی" می خوانم!
احمدی نژاد بدعت گذاری را از شهرداری تهران آغاز کرد. او تابوی "کارشناسی شهری" را با يک خودکار بيک شکست و کار طراحی شهری و ايجاد گذرگاهها و دور برگردان های اتوبانها را با خودکار بيک معروفش انجام می داد! احمدی نژاد طرح "منوريل صادقيه" را شخصا" و با کشيدن خطی بر روی نقشه تهران طراحی نمود و به زيرمجموعه اش در شهرداری ابلاغ کرد و البته شش سال بعد، کارگاه نيمه کاره اين طرح از سطح شهر جمع آوری شد و طرح احمدی نژاد به دلايل ايرادهای فنی نافرجام ماند. او همچنين "تابو"ی قانون مداری و سخت گيری مالی در شهرداری را شکست و با تکيه بر پشتيبانی حکومت، ميلياردها پول را بی حساب و کتاب به مجموعه های مورد علاقه اش از جمله سپاه و بسيج و "هیأت رزمندگان اسلام" بخشيد که زمانی مداح آن بود. سپس "تابو"ی چالش با رئيس جمهوری را شکست و نامه ای موهن به سيدمحمدخاتمی نوشت که در نوع خود بی سابقه بود. مدتی بعد بدعتهای ديگری هم گذاشت، مثل دخالت در کار قوای مقننه و قضائيه. او در نامه ای به رئيس قوه قضائيه، خواهان آزادی يک زندانی (رکسانا صابری) شد و بارها تصميمات مجلس را رد کرد. احمدی نژاد تابوی تبعيت رئيس جمهوری از رهبری را هم شکست و منجمله "رحيم مشائی" را که بدليل مخالفت رهبر نتوانسته بود معاون اول رئيس جمهور شود، به پست حساس تری گماشت و او را رئيس دفتر خود کرد. احمدی نژاد در هر دو دوره مبارزات انتخاباتی اش، بعد از شکستن دهها تابوی اخاقی و بدعت گذاری های غيراخلاقی ديگر، پا به ساختمان رياست جمهوری پاستور گذاشت و خودکارش را برای "خط خطی" کردن نقشه تمام کشور به دست گرفته و همزمان به تابوشکنی های خود با قدرت بيشتری ادامه داد. او "جعل" را فراگير ساخت و قبح فريبکاری و جعل را در جامعه مديران جمهوری اسلامی ريخت. حداقل دو وزير و دو معاون او فاقد مدرک تحصيلی ادعايی بودند و هستند، ولی احمدی نژاد هرگز به نظرات مجلس و مسئولان در اين باره وقعی نگذاشت تا بالاخره مجلس در اقدامی بی سابقه، حکم به برکناری "دکتر"عوضعلی کردان داد.
در طول مبارزات انتخاباتی، احمدی نژاد "تابو"ی حجاب اسلامی را هم شکست و آن را "مسئله ساده ای" دانست که وظيفه دولت، برخورد با آن نيست. او همچنين "تابو"ی دروغگويی آشکار را شکست و بارها در چشم مخاطبان خيره شد و دروغ گفت. سپس مرزبندی اخلاقی رسانه ای را شکست و با اتهام زنی و هتاکی از طريق تلويزيون، بارها رقيبان خود و همچنين بسياری از شخصيتهای با سابقه نظام را مورد هتک و تهمت مستقيم قرار داد. قبل از او کسی از رسانه رسمی، چنين تهاجماتی به "قداست!" اين شخصيتها نکرده بود. برای رسيدن به آزادی، به بخشی از اين تابو شکنی ها نياز بوده و هست، اما افسوس که اين تابوها و قداست های ساختگی، به دست دوستداران آزادی شکسته نشدند تا با نقد عملکرد اين شخصيتها، عدالت و شفافيت در مورد آنان انجام شود. گاهی بايد تابوهای ضدآزادی، به دست دشمنان آزادی شکسته شوند و احمدی نژاد بارها ناآگاهانه يا آگاهانه، چنين کرده است.
در دوران رياست جمهوری احمدی نژاد، روحانيت شيعه و به طور خاص نهاد مرجعيت مورد بدترين توهين ها و بی حرمتی ها قرار گرفت و اقدامات تخريبی دولت عليه دين، گاهی چنان مستقيم بود که فرياد مراجع حکومتی مانند مکارم شيرازی، استادی و جوادی آملی را هم در می آورد. دولت عهده دار حمله های سازماندهی شده به بيوت مراجع تقليد شد و اين بارعلاوه بر حمايت حکومت، اين تهاجم ها با کارگردانی مستقيم دولت صورت می گرفت و اين در نوع خود بی سابقه بود.
احمدی نژاد از خط قرمز ديگری هم رد شد و تابوی "کرنش در مقابل آمريکا و غرب" را شکست و با نامه نگاری به آقايان جرج بوش و باراک اوباما رؤسای جمهوری پيشين و فعلی آمريکا، به ظاهر آنان را مورد موعظه اخلاقی قرار داد اما در باطن دست لرزان دوستی خود را به سوی آمريکا دراز کرد و البته هرگز پاسخی جز بی تفاوتی دريافت نکرد.او هچنين اولين رئيس جمهور ايران بود که قبول کرد زير پرچم "خليج عربی" بنشيند و يا در مذاکراه با همسايگانی مثل روسيه، از حقوق ارضی و آبی ايران چشم پوشی نمايد و بر "جاسوسان ملوان انگليسی!" لباس نو بپوشاند و به بدرقه شان برود!
در کنار اينها، محموداحمدی نژاد تابوی قداست شخصی آقای خامنه ای را هم نزد مردم عادی شکسته است. قبل از اين، در طول سالها رهبری آقای خامنه ای، و به رغم اينکه دست نهاد رهبری در بسياری از جرايم و حق کشی های حکومتی پيدا بود، اما تقريبا" کمتر کسی جرأت کرد مرجع اصلی استبداد دينی را به مردم نشان دهد و به زندان يا تبعيد نرود. احمدی نژاد با کودتای انتخاباتی و کشيدن آقای خامنه ای به ورطه ای هولناک، عملا" باعث شد مردم عامل اصلی استبداد حاکم بر ايران را تشخيص دهند و برای اولين بار، شعارها و انتقادها مستقيما" به سمت رهبری نظام نشانه رفت. کار آنچنان بالا گرفته که برخی نزديکان آقای خامنه ای مانند محمد نوری زاد هم نتوانستند از مظالم آشکار رهبر بگذرند و چيزی نگويند و بابت اين انتقادها هزينه های گزافی هم دادند. اينک در حالی که آقای خامنه ای در باتلاقی از پشيمانی گير کرده، آرزومند بازيافت همان قداستی است که قبل از احمدی نژاد داشت و يا فکر می کرد دارد. اما زمانی که قبول کرد کسی مثل احمدی نژاد با بدعت و دروغ و تابوشکنی به سر کار بيايد و دوست ديرين او "هاشمی رفسنجانی" را هم برای رسيدن به قدرت قربانی کند و خامنه ای سکوت کرد، شايد به درستی نمی دانست روزی نوبت خود او خواهد رسيد و تابوی رهبری او نيز خواهد شکست. هاشمی رفسنجانی در تازه ترين نوشته خود(۶ تير) با نقل خاطره ای اين هشدار را به "يار ديرين" خود کنايه زده است:" در يک آن چشمم با چشمان شهيد بهشتی تلاقی کرد و عمق ناراحتی را در وجودشان ديدم. ذهنم به سوی بهشتی می‌رفت، صدايش، خيالش، نگاهش، مظلوميتش و تمام خاطراتی که سالهای سال با او داشتم، يک لحظه رهايم نمی‌کرد، مخصوصاً آن جمله‌ای که روزی به او گفتم: سيد! با اين همه تهمت و توهين چه می‌کنی؟ خنديد و گفت: آسياب به نوبت!"
اين روزها احمدی نژاد با خودکار بيک و خط کش مهندسی اش، در حال طراحی لباسی برای رهبری آينده است. اين را آقای هاشمی رفسنجانی به دقت فهميده و در همين نوشته تازه، آن را به آقای خامنه ای هشدار داده است. اين روزها تقريبا" آشکار شده که رهبر مطلوب احمدی نژاد، کسی غير از آقای خامنه ای است. کسی مثل "سيدمجتبی خامنه ای"، اگر بتواند زير نظر احمدی نژاد بماند و قداست رهبری را با او تقسيم کند. و يا آيت الله مصباح يزدی، اگر قداست معنوی روحانيت را با هاله نور مورد علاقه احمدی نژاد قسمت نمايد. احمدی نژاد اصالتا" يک "تابوشکن مثبت" نيست. نيروی مهندسی او بيشتر در عرصه "تخريب گری" کاربرد دارد و چون کلنگ بر می دارد، ناگزير خشت و آينه را در هم می شکند و تابوها را هم می شکند. او گمان می کند آنقدر باهوش هست که تابوها را تا وقتی بشکند که تابوهای مورد علاقه خدشه و آسيبی نبينند و هنوز قداست آنها به رسميت شناخته شوند. احمدی نژاد تا وقتی به شئونات احترام می گذارد که قداست "هاله نور" او را جدی بگيرند و حلواحلوايش کنند و به اعتقاد او، وقتی چنين نباشد، چيزهای ديگر هم نبايد قداستی داشته باشند. به عبارتی اگر قرار باشد "هاله نور احمدی نژادی" تقدسی نداشته باشد، از نظر او قداست کلا" امری بی معناست!
باری! ممکن است ما با برخی از تابوشکنی های احمدی نژاد مخالف باشيم و احترام را تبليغ کنيم. مثلا" لحن حقيرانه اش در نامه نگاری های بی جواب به رئيس جمهوری آمريکا را ممکن است نپسنديم و نمی پسنديم. ممکن است بی حرمتی او به مجلس، شخصيتها و مراجع دينی را نپسنديم. ولی آنچه مسلم است اينکه ما برای عبور از جامعه ای استبدادی نيازمند نقد هستيم و لازمه نقد کردن، اين است که تقدس گرايی از ميان برود و مزاحمتی ايجاد نکند. بخصوص اين برای جامعه ای که رئيس جمهوری دروغگويش، ادعای وجود هاله نور مقدس در اطراف سر خود دارد، امری واجب است.
"قداست داشتن" برای هر چيزی که بايد "نقد" شود، امری بی معناست و برای رسيدن به جامعه ای "برابر" و آزاد، ما به شکسته شدن تابوهايی که خود برای خود ساخته ايم و يا ديگران برای ما ساخته اند، نياز داريم و اين فريضه بزرگ، گاهی به دست خوبان انجام می شود و گاهی به دست منفورانی مثل محمود احمدی نژاد. مهم رسيدن به روزگاری است که قداست؛ متعلق به «موضوعاتی» مثل عدالت و برابری و آزادی باشد و تابوهای دست و پاگير مانع رسيدن به آن نشده باشند. امروز کاخ قداست های پوشالی و بتکده ها در حال ريزش است؛ خواه به دست مردم و خواه به دست دشمنان مردم. مهم صدای ريزش اين کاخ است که می توان در ميان غوغاها آن را شنيد. می بينيد؟ گاهی برای فروريختن کاخهای فريب و رسيدن به "پيش نيازهای دموکراسی"، بايد حتی از دشمنان آزادی مثل احمدی نژاد هم قدردانی کرد! پس زنده باد آزادی، که حتی دشمنان خود را هم برای فروريختن کاخ استبداد به کار می گيرد. چه ندانند و چه نخواهند!

اين کاخ که می بينی، گاه از من و گاه از تو
جاويد نمی ماند، خواه از من و خواه از تو!

بابک داد

 

Tuesday, June 29, 2010

چرا جنبش سبز باید از خشونت پرهیز کند

چرا نمی خواهیم خشونت کنیم؟ اگر فرض کنیم که مردم نفرت و کینه خود را نسبت به سی سال حکومت دروغ و فاشیسم مذهبی بیرون بریزند و با خشونت به دنبال اجرای عدالت باشند چیزی که نصیب آنان خواهد شد چیست؟
برای جواب دادن به این سوال باید برگردیم به انقلاب ایران در سال پنجاه و هفت که با خشونت همراه بود. در آن زمان مردم به خیابانها آمدند و با امید به حکومت اسلام و برقراری عدالت به جنگ حکومت رفتند. تعداد بسیار زیادی به زندانها رفتند و تعدادی کشته شدند. خونهائی که ریخته شد مردم را به دو دسته تقسیم کرد مردمی که خود را صاحب و وارث خونهای ریخته شده می دانستند و مردمی که از دید دسته اول مشارکت خاصی در انقلاب و پیروزی مردم نداشتند. در این دسته بندی گروه اول، گروه دوم را مستحق حق خاصی در جامعه پس از انقلاب نمی دانستند.
انکار حق برای قسمت عظیمی از مردم و تملک همه حقوق ناشی از پیروزی انقلاب شرایط را دوباره به تقابل حاکمیت و مردم تغییر داد. در واقع در یک انقلاب خشن تنها گروه اندکی از مردم شرکت می کنند و نه همه مردم و طبیعتا در چنین انقلابی خواه ناخواه مردم به دو دسته انقلابی و غیر انقلابی نقسیم می شوند  و حتی در صورت بدست آوردن پیروزی این دودستگی در نهایت به تولد یک دیکتاتوری جدید منجر می شود. نمونه این اتفاق را در تمام انقلابهای خشن می توانیم ببینیم. نمونه های کمونیستی و انقلاب اسلامی ایران نمونه های غیر قابل انکاری از این نوع انقلابها هستند.
جنبش سبز تا به امروز از بروز خشونت پرهیز کرده است و باید به همین ترتیب به مبارزه خود ادامه دهد. مبارزه ای مبتنی بر آگاهی بخشی و باز کردن محیط بسته فرهنگی و اجتماعی. در پناه چنین مبارزه ای می توان مطمئن بود که پیروزی زمانی بدست خواهد آمد که همه مردم به حقوق خود آشنا شده اند و پس از بدست آمدن پیروزی کسی خود را انقلابی و دیگران را ضد انقلاب و یا غیر انقلابی نمی پندارد. 

Thursday, June 24, 2010

جهان در تلاش برای حفظ دولت کودتا و جمهوری اسلامی

در مصاحبه نوشابه امیری با ابراهیم یزدی در 17 بهمن 87، آقای ابراهیم یزدی در جواب یک سوال در مورد تعامل آمریکا با ایران در ایام بعد از انقلاب و بخصوص در ایام جنگ ایران و عراق، به نکاتی اشاره می کنند که تا حدی قطعات پازل سیاسی ایران و آمریکا را به شکل قابل قبول تری در کنار هم می چیند. در این مصاحبه ابراهیم یزدی عنوان می کنند که هر گاه در طبقه حاکمه ایران تمایل و انگیزه برای برقراری آتش بس و صلح بوجود می آمد، یک موج تبلیغاتی تحریک برانگیزی از سمت آمریکا برای ادامه جنگ براه می افتاد. عموما این موج تبلیغاتی با اذعان و اعتراف مقامات نظامی بلند پایه آمریکا بر پیروزی ایران و فتح قریب الوقوع بغداد توسط ایران شروع میشد. تکرار این تبلیغات مصنوعی در جهت از بین بردن انگیزه ایران برای به پایان بردن جنگ، این تئوری را تقویت می کند که آمریکا حامی ادامه جنگ ایران و عراق بوده است. این تئوری زمانی پررنگتر می شود که به یاد بیاوریم یکی از نارضایتی های دولت نیکسون از شاه به دلیل عدم تمایل شاه به شروع یک درگیری نظامی با دولت عراق بوده است (همه می دانیم که مهمترین عامل پیروزی ریگان و جمهویخواهان در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا و شکست کارتر ماجرای گروگانگیری سفارت آمریکا در تهران بود و هنوز کسی نمی داند که جمهوریخواهان آمریکا چگونه توانستند آزادی گروگانها را تا زمان تحلیف ریگان به تاخیر بیاندازند). پس از ریگان، در ایام بوش پدر نا آرامیهای منطقه ای ادامه پیدا می کند و صدام به این ناآرامیها همچنان دامن می زند. در دوران جنگ و خونریزی، اسلحه و تجهیزات نظامی توسط غرب و شرق تامین میشد و آمریکا سهم خود را از این تجارت خونین می برد. سوالی که مطرح میشود آن است که آیا حاکمیت کشوری مانند ایران که خواسته یا ناخواسته نقش موثری در گرم کردن ناآرامیهای منطقه خاورمیانه دارد مطلوب کسانی نیست که از ناآرامی ارتزاق می کنند. شاهد سخن من جمهوری خواهانی هستند که در آمریکا در سی سال اخیر هر گاه در مسند قدرت آمریکا بوده اند، جنگ به راه انداخته اند و یا از بروز جنگ حمایت کرده اند. ریگان، بوش پدر، بوش پسر، بدون استثنا چنین ویژگیهائی داشته اند. نگارنده اعتقاد دارد که دست کم جمهوری خواهان آمریکا حکومت فعلی ایران را به مانند هدیه ای الهی نگاه می کنند که بازار ناآرامی و در نتیجه نیاز به دخالت آمریکا در منطقه را همچنان گرم نگه میدارد و به همین دلیل علاقه ای به تغییر منش و روش حکومت فعلی ایران ندارند. یک شاهد بر این ادعا تلاش جمهوریخواهان برای تضعیف جنبشهای مدنی است که سعی دارند حکومت ایران را از یک پرچمدار گسترش اسلام و انقلاب و مبارزه با امپریالیسم به یک حکومت مقتدر و معتقد به مناسبات بین المللی و تعاملات صلح جویانه تبدیل کنند. اصرار و فشار جمهوریخواهان بر باراک اوباما و حزب دموکرات برای حمایت از جنبش سبز در داخل ایران اگر چه ظاهری حمایتی دارد، ولی هر کسی که با فضای داخلی ایران آشنائی دارد می داند که حمایت هر کشور غربی از چنین نهضتهائی پایگاه مردمی این جنبشها را به شدت تضعیف می کند. به قدرت رسیدن احمدی نژاد در ایران و نوع تعامل وی با غرب ارزش حکومت فعلی ایران را برای جنگ طلبان مخصوصا جمهوریخواهان آمریکا دو چندان می کند. ناکارآمدی دولت احمدی نژاد و پر سر و صدا بودن وی این هدیه الهی را به گنجی بی بدیل برای آنان تبدیل کرده است. حضور دموکراتها در راس قدرت آمریکا این امیدواری را ایجاد می کند که آقای احمدی نژاد از مخالفتهای ریاکارانه جمهوری خواهان که در واقع جایگاه او را تقویت می کنند محروم خواهد بود.
البته این همه ماجرا نیست و حمایت از حکومت فعلی ایران تنها محدود به جمهوریخواهان آمریکا نمی شود بلکه به این لیست می توان کشورهای در حال توسعه مانند روسیه، چین و هند را نیز اضافه نمود چرا که وابستگی ایران به این کشورها به دلیل روابط مخدوش و غیر دوستانه ایران با غرب می باشد، چیزی که با ادامه روش و منش حکومت فعلی ایران همچنان تضمین خواهد شد. حمایت آشکار روسیه و چین از ریاست جمهوری احمدی نژاد حتی در زمانی که اعتراضات مردمی ایران هر دولتی را در تبریک گفتن به انتخاب مجدد وی دچار تردید کرده بود، شاهدی غیر قابل انکار بر این مدعاست.
متاسفانه لیست کشورهائی که حاکمیت فعلی ایران را می پسندند به کشورهای مذکور محدود نمی شود و کشورهای همسایه در منطقه خاورمیانه و اسرائیل را نیز باید به آن اضافه کرد. اسرائیل با ماهیتی اشغالگر بیشترین نیاز را به یک دشمن خارجی برای توجیه رفتارهای غیر انسانی و اشغالگرانه خود دارد. وقایع جنگ سی روزه لبنان و حمله به غزه تنها در سایه سیاست های تهدیدآمیز ایران بود که با تسامح کشورهای اتحادیه اروپا مواجه شد.
در کنار اسراییل، کشورهای منطقه با ساختار اقتصادی شبیه به ایران، در رقابتی همیشگی با ایران بوده و هستند و مسلما از هر عاملی که در این رقابت آنان را پیشتاز کند حمایت می کنند. رونق اقتصادی دبی، پیشتازی قطر در استحصال از منابع گازی پارس جنوبی و واگذاری منابع گازی و نفتی خزر به کشورهای حاشیه آن نمونه هائی واضح از این پیشتازیهاست که بدون شک در سایه ناکارآمدی حاکمیت ایران و سیاستهای نمایشی آن حاصل شده است. در کنار مسائل اقتصادی، مسائل سیاسی هم می تواند دلایل محکمی برای حمایت از ادامه حیات حاکمیت فعلی ایران باشد مانند تبدیل شدن عربستان و سوریه به ریش سفیدهای منطقه در حضور ایران با حرکات نمایشی که جز کم اعتبار کردن ایران در تصمیم گیریهای بین المللی ثمری ندارد.
در کنار تمام کشورهایی که ذکر آنها رفت، کشورهای جهان سومی آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین که مهمان خوانده و ناخوانده سفره رنگارنگ و صرفا تبلیغاتی ایران شده اند تا شاید در منازعه های سیاسی جانب ایران را بگیرند نیز ارزش حاکمیت فعلی ایران را درک کرده اند و تغییر در آن را خوش نمی دارند.
اگر بخواهیم یک تصویر کلی از تمام مطالبی که ارائه شد داشته باشیم می توانیم ایران با حاکمیت فعلی را به فردی  تشبیه کنیم که ثروت نامحدود آن، تنهائی اجتماعی اش و بی کفایتی شخصی اش، او را به فردی مناسب برای باجگیری و ولخرجیهای شبانه تبدیل کرده است و همه کس او را همینگونه می پسندند.
البته کشورهای مذکور نه تنها حکومت فعلی ایران را می پسندند بلکه تلاش می کنند تا حاکمیت ولایت مطلقه فقیه پابرجا بماند. این کشورها به خوبی می دانند که حکومتهائی مانند حکومت فعلی ایران، برای بقای خود احتیاج به بحرانهای داخلی و خارجی دارند تا در پناه آن مخالفانشان را نابود کنند و برای انجام هر عمل غیر انسانی مجوز داشته باشند. وقوع جنگ و اعمال تحریمهای بین المللی از بحرانهائی است که همه ما ایرانیها با آنها آشنا هستیم.
در این میان قائله هسته ای، یکی از آن دست آویزهائی است که آمریکا، اتحادیه اروپا، روسیه و چین به عنوان تنفس مصنوعی برای ادامه حیات این نظام از آن استفاده می کنند. قائله هسته ای همان بحرانی است که حاکمیت فعلی ایران با توسل به آن می تواند مردم را در داخل به دنبال خود بکشد و بدون شک یکی از محوری ترین مسائلی بوده است که مردم ایران در طول چهار سال ریاست جمهوری احمدی نژاد با آن زندگی می کردند و هیچ نشانه ای از پایان این موضوع در آینده نزدیک دیده نمی شود. حل و فصل این موضوع اگر چه آسان نیست، ولی نشانه هائی وجود دارد مبنی بر این که اساسا هر دو طرف مذاکرات هسته ای علاقه مند به طولانی تر شدن آن هستند و در صدد پایان آن نیستند.
این تعلل و عدم جدیت در برخورد با ایران و هشدارهای پی در پی در مورد هسته ای شدن ایران این ایده را تقویت می کند که توانمندی هسته ای دغدغه اصلی قدرتهای جهانی نبوده و تنها ابزاری برای ایجاد تنشنج در افکار عمومی داخلی ایران می باشد تا حاکمیت ایران با توسل به آن به حیات خود ادامه دهد. در کنار مطالب مذکور باید به این نکته اشاره کنم که موضوع هسته ای در حالی به مهمترین موضوع مذاکرات بین ایران و جهان تبدیل شده است که حاکمیت ایران یکی از بزرگترین ناقضان حقوق بشر می باشد و همه قدرتهای جهان با اغماض از کنار آن می گذرند.
نتیجه ای که نگارنده دنبال می کند، تذکری بسیار عمیق به ملت مبارز ایران می باشد مبنی بر این که جنبش سبز نه تنها حاکمان فعلی ایران را ناخوش کرده است بلکه کشورهائی که به صورت مستقیم یا غیر مستقیم از سفره رنگارنگ ایران بهره مند هستند را نیز ناخوش کرده است و لذا انتظار هر نوع حمایت واقعی از کشورهای بیگانه در این مبارزه گزاف است چرا که یک حاکمیت ناکارآمد مانند ولایت فقیه در ایران همه خواسته های آنان را به رایگان برآورده می کند.

(چرا از موسوی دفاع می کنم (از ابراهیم نبوی

چرا از موسوی دفاع می کنم؟

در نوشته قبل، به این موضوع پرداختم که چرا برخی از نویسندگان و اهل سیاست در حالی که میرحسین موسوی نوک پیکان جنبش سبز علیه استبداد است، ضمن اینکه سعی می کنند خود را مخالف استبداد نشان بدهند، بیش از آنکه با حکومت و احمدی نژاد و خامنه ای بجنگند، با موسوی می جنگند. در این نوشته از موضوع ایجاب نگاه کرده ام و به این پرداختم که چرا از میرحسین موسوی حمایت می کنم و چه دلایلی برای این حمایت دارم.

من از روزی که موسوی اعلام کرد که نامزد انتخابات است، از او حمایت کرده ام و تا کنون نیز همواره پشتیبان او بوده ام، او یک بار به مصلحتی مرا نواخت و من نیز مانند میرزا رضای کرمانی خندیدم که " حکما ریش ما خنده دار است." حالا هر آنچه حدس می زدم به همانجا رسیده که گمان می کردم. اگر بهتر نشده، بدتر نیست. و من هنوز با تمام وجود از موسوی دفاع می کنم و دلایلی برای آن دارم.

اول، میرحسین موسوی نخست وزیر آیت الله خمینی بود، نه نخست وزیر خامنه ای. خامنه ای در آن دوران در اندازه ای نبود که موسوی او را به عنوان رئیس جمهور خودش بپذیرد. هر چه عیب در دولت او بود، عیب خامنه ای بود و هر چه حسن بود، حسن موسوی، اگر در سیاست خارجی، سیاست داخلی و وزارت کشور نقشی از خامنه ای بود، و اگر برخی وزرای راستگرای موتلفه در کابینه اش بودند، بخاطر خامنه ای بود و اگر فرهنگ و اقتصاد و جنگ را در حد مقدورات زمان و جنگ اداره می کرد، بخاطر توانایی خودش بود. وقتی هم که خامنه ای رهبر کشور شد، موسوی قدرت را بوسید و بکلی گذاشت کنار و رفت و کمتر کسی چنین کرده است با سیاست در ایران، مگر به جبرزمان یا جباریت جباران. موسوی رفت به خانه و در تمام این سالها همیشه مرد روز مبادا بود.

در همه این سالها هر وقت می خواست بیاید، می دانست که اگر بیاید با کینه شتری آقا که بارها بخاطر برخورد مقتدرانه و درست او تحقیر شده بود، مواجه خواهد شد، نیامد و نیامد و نیامد، تا اینکه وقتی آمد، دیگر آمد. آمدنش کاملا طبیعی بود و منطقی. من روزهای اول نمی پسندیدم وقتی او دائم از عصر آیت الله خمینی دفاع می کرد، اگرچه آن را می فهمیدم و حتی می دانستم کجایش قابل دفاع بود و کجایش نبود. اما به هر حال کسی که ایران خاتمی را گذرانده باشد، نمی تواند به روزهای تلخ سال 63 و 64 برگردد. وقتی دولت احمدی نژاد با تقلب موسوی را کنار گذاشت، او به سراغ خامنه ای رفته بود و وقتی از خانه اش بیرون آمد، همان روزی بود که از بیت آقا بیرون آمد و رفت میان سه میلیون مردم تهران. انتخابش را کرد. نه زیر پتو رفت، نه چهره نهان کرد، نه سوار هواپیما به رم یا پاریس رفت. نه، فرار نکرد و تهدید آقا به او اثر نکرد. ماند وسط آتش و سووشونی شد که از آتش باید می گذشت.

از آتش گذشت و زبانش را که بیست سال روزه سکوت گرفته بود، روز به روز بازتر و بازتر شد. گفته بود " نمی خواستم بیایم، ولی حالا که آمدم نمی روم و حق این ملت را می گیرم، مرا نترسانید که بیست سال است اضافی عمر کرده ام." موسوی ماند و روز به روز بهتر و بهتر شد، ماند و دریافت که باید به زبان جوانان نزدیک تر شود، باید به حقوق بشر بهای بیشتری بدهد، باید به تمام ایران توجه کند، باید به همه غیرخودی ها و نخودی ها هم توجه کند و همین شد که نرفت جلوی جمعیت که بشود رهبر، اگرچه وقت خطر در میان مردم بود. بارها به مرگ و اعدام تهدیدش کردند و کسانش را کشتند و نه تنها عقب ننشست، بلکه روز به روز بیشتر صیقل خورد و ناب تر شد.

دوم، می گویند برای کسی بمیر که برایت تب کند. موسوی برای مردمی که از او حمایت کردند به میدان آمد. می دانم که اگر هر کسی دیگر جای او بود، بارها تاکنون خون ندا و سهراب را معامله کرده بود و می رفت سر جایش می نشست. اما او ایستاد، با همان تصویر باشکوهی که میان دریای انسانها چون پرنده ای بال گشوده بود، ایستاد. رمز پایداری او در سلامت بی نظیر اوست، هرگز دستش به فساد قدرت و ثروت آلوده نشده، هیچ نقطه ضعف اخلاقی و انسانی ویژه ای ندارد، هرگز به مردم دروغ نگفته است و همه حقیقت را با مردم در میان گذاشته. خاتمی برای من یک جلوه زیبا از انسان است، اما موسوی پایدار است و استقامت می کند. شاید رمز استقامت او را فقط کسانی می دانند که خامنه ای را می شناسند، موجودی بدکینه و مکار که استعداد استبداد را دارد، اما موسوی چنین نبود و نیست. به همین دلیل است که می توان جنبش آزادی را با او پیش برد.

سوم، موسوی " تندیس" جنبش سبز است. بدون او این جنبش بی معناست. از یاد نبریم که وقتی جنبش آغاز شد، اصولا مردم برای این به میدان آمدند که او را به جای آن مظهر " دروغ و بی لیاقتی و فریب" یعنی احمدی نژاد رئیس جمهور کنند و همه چیز نشان می دهد که دولت موسوی را دزدیدند. ما گفته ایم و می گوئیم که " میرحسین موسوی رئیس جمهور ماست" نه به این خاطر که دوستش داریم، بلکه به این خاطر که او در انتخابات برنده شد. هنوز دولت نتوانسته جز داغ و درفش دلیل دیگری برای رد تقلب بیاورد. آن هم مزید بر علت است. اگر ما می گوئیم " رای ما را پس بدهید" رای ما موسوی است. اوست که پرچم ماست. دست سبز اوست که ملتی چنین بالیده است. ما او را نه در ماه دیدیم و نه از چاه یافتیم، ما به او رای دادیم. روز چهارشنبه 20 خرداد، در 300 نقطه کشور، جمعیتی عظیم جشن پایان دولت نکبت و دروغ را گرفت.

باور نمی کنیم که بکشید و زندان کنید و تجاوز کنید و به زور بگوئید که دولت از آن ما نیست. موسوی رهبر حنبش سبز است، چون رئیس جمهور منتخب ماست. ما یک سال است ایستاده ایم و باز هم می ایستیم تا دولت مان را پس بگیریم. در این یک سال نیمی از نیروی حامی استبداد ریزش کرده و درست برعکس سبزها روز به روز معتقد تر و عمیق تر شده اند. جنبش برای حقوق انسانی در وهله اول جنبش برای حق انتخاب است. ما حق مان را می خواهیم و ما نام موسوی را روی بیش از بیست میلیون برگه نوشتیم و حالا رای مان را می خواهیم. این جنبش برای حقوق مدنی حق ماست. این شانس بزرگ ماست که جنبش سبز این فرصت تاریخی را دارد که بتواند با حقوق خود آشناتر شود و حق مردم را بیشتر و بیشتر به آنان بشناساند.

چهارم، موسوی را انتخاب کردیم، چون یکی از نیروهای حکومت بود و می داند و می دانست که چگونه باید این حکومت را اصلاح کرد. تجربه اصلاح از بیرون حکومت تا به امروز تجربه ناموفقی بوده است. هرگز انقلابها یا جنبشهای اجتماعی که در جریان یک حرکت جاری نباشد، موفق به اصلاح وضع نشده است. شاید به همین دلیل است که وقتی حکومت به سوی موسوی حمله کرد، ریزش نیروی شدید درون حکومت آغاز شد. نیمی از بهترین تکنوکراتهای کشور که ثروت سیاسی ایران هستند، می دانند که موسوی مرد میدان سیاست ایران است و اوست که می تواند وضع را تغییر دهد. تغییر از بیرون، چه در مورد انقلاب ها، چه در مورد حملات نظامی و جنگ ها عاقبتی جز فاجعه نداشته است، از انقلاب فرانسه و روسیه بگیر تا حمله نظامی به رومانی و مجارستان و عراق و افغانستان هیچ نتیجه مناسب و " هزینه- فایده" مطلوبی نداشته است. در حالی که تغییرات بعد از فروپاشی کمونیسم، تنها تجربیات موفق استقرار دموکراسی کارآمد است. و این مشکل ماست.

پنجم، از نظر من مشکل اصلی ما در ایران " کارآمدی" حکومت است. اگر با احمدی نژاد مخالفم بخاطر قد کوتاه و چهره خبیث و ذات دروغگوی او نیست، و اگر از هاشمی بارها دفاع کرده ام، بخاطر علاقه من به هاشمی و خاندانش نیست، مساله ما کارآمد بودن حکومت است. حتی آزادی انتخاب را هم بخاطر انتخاب دولت کارآمد می خواهیم. موسوی جزو کارآمد ترین محورهای تکنوکراسی ایران است. او توانایی اداره کشور را دارد. وقتی کارآمدی وجود داشته باشد، در بسیاری موارد آدمها از آرمانهای خود نیز چشم می پوشند، چرا مردمی که عمیقا به لائیسیسم در ترکیه اعتقاد دارند، دولتی از مذهبی ها را قبول می کنند؟ چرا دولت مبارک با وجود استبداد سیاسی ماندگار شده است؟ چرا چین با وجود نقض دائمی حقوق بشر، با مشکل جدی مواجه نیست تا سقوط کند؟ همه به این خاطر است که حکومت چین و مصر و ترکیه کارآمدی نسبی دارند. این رمز مهم ماندگاری است.

اگر آزادی سیاسی می خواهیم بخاطر انتخاب دولتی کارآمد است. چرا بعد از تحمل اینهمه دیکتاتوری، هنوز هیچ کس نمی تواند رضاشاه را نفی کند، چون دولتش کارآمد بود. به نظر من شاید مشکل دموکراسی و حقوق بشر فقط مشکل بیست سی درصد مردم ایران است، بقیه مردم دوست دارند دولتی کارآمد و زندگی معتدلی داشته باشند. مشکل این است که احمدی نژاد کارآمدی ندارد. موسوی یکی از امکان های عالی برای بکارگیری تکنوکراسی کارآمد و با بازده مناسب در کشور ماست. و نکته اینکه دولت کارآمد، امکان توسعه دموکراسی را بیشتر می کند، رفاه بیشتر امکان توسعه دموکراسی را بیشتر می کند و کارآمدی بیشتر باعث می شود تا استبداد دلیل وجودی کمتری داشته باشد.

ششم، موسوی موجودی مدرن است. او نه امروز و بخاطر درک هوشمندانه اش از سیاست و رسانه، بلکه در همان دولت دهه شصت خود نیز مدرن بود. او در اکثر عرصه های اقتصاد و هنر و فرهنگ نگاه نو و مدرنی به جهان داشت و دارد. شیوه برخورد او با جنبش سبز ما را می تواند با نگاه مدرن او آشنا کند. طبیعت هنرمند او به عنوان یک مدرنیست، به او کمک فراوانی کرده است، اما اگر به نحوه برخورد او با جهان و زندگی و فرهنگ و رسانه نگاه کنیم این مدرنیت را بخوبی درک می کنیم. و اتفاقا می خواهم بگویم اکثر منتقدان موسوی کهنه گرا تر و عقب مانده تر از او هستند، هر چند که ممکن است جوانتر از او باشند و در غرب مدتی عمر خود را گذرانده باشند.

هفتم، شاید یکی از مهم ترین سووالاتی که به نظر من از موضع گمراه کننده مطرح می شود موضوع کشتار 67 است. برخی از منتقدان موسوی او را در کشتار 67 دخیل می دانند. این در حالی است که اصولا کشتار 67 توسط یک جناح خاص سیاسی صورت گرفت که نه از دوستان موسوی بلکه در همان حال و روز هم از دشمنان او بودند. نقشه کشتار 67 توسط لاجوردی و معاونت سیاسی دادستان وقت که دست موتلفه بود کشیده شد. فارغ از اینکه چه کسی مقصر بود، هر که مقصر بود، ربطی به موسوی نداشت. می دانم که موسوی حتی در جریان کشتار 67 نبود. چرا که از همان زمان هم قوه قضائیه و بخصوص دادگاه انقلاب هیچ ربطی به دولت نداشت. ممکن است گفته شود که این چه نخست وزیری است که خبر از یک کشتار بزرگ در کشورش ندارد؟ این سووال هم می تواند وارد باشد، مثل اینکه بگوئیم که خاتمی مسوول تعطیل نشریات است، چون در زمان او نشریاتی تعطیل شد، در حالی که می دانیم که خاتمی نه مسوول توقیف نشریات بود و نه موافق با آن. خاتمی بود که از جنبش مطبوعات حمایت کرد. موسوی نیز هیچ ربطی اصلا و ابدا، حتی در حد اطلاع از آن واقعه از کشتار 67 نداشت.

هشتم، موسوی یک شانس برای عبور از بحران ایران است. ایران گرفتار بحرانی غریب است که اگر نتوانیم بخوبی از آن عبور کنیم روزهای دشواری را به چشم خواهیم دید و موسوی برای ما یک شانس است. ما باید از این شانس به بهترین شکلی استفاده کنیم. این شانس از آنجا ناشی می شود که موسوی یک رهبر خلاق است که زمان را بخوبی می آموزد. شاید بزرگترین دلیل حمایت من از موسوی این است که او تواناترین رهبر اجرایی است که یک جنبش را می تواند اداره کند. نبوغ او در یافتن راههای ادامه حرکت، چرخش های بموقع او، نگهداشتن همه نیروها زیر چتر جنبش سبز و پیوند دادن جنبش سبز و زندگی امروز ایرانیان معجزه اوست. به این دقت کنیم که بخش اعظم درگیری های درونی جنبش سبز، میان نیروهای جنبش( کروبی، موسوی، خاتمی، مشارکت، مجاهدین انقلاب، ملی مذهبی ها و دیگران) هرگز از سوی موسوی تشدید نشده است که از سوی او کاهش هم یافته است. موسوی حتی بی آنکه بازی خود را آشکار کند، بشکلی رفتار کرده است که هیچ نیرویی اعم از چپ و لائیک و سکولار، مگر نیروهای بیمار یا وظیفه دار، بتوانند در محدوده جنبش سبز هویت شان را حفظ کنند و این یک استراتژی نه فقط برای امروز جنبش سبز است، بلکه برای آینده ایران است.

ما در فرصت موجود باید بتوانیم ایران را به گونه ای تعریف کنیم که این کشور برای همه ایرانیان قابل زندگی باشد. اگر کسی بیماری ضدیت با دین دارد و هفتاد درصد مردم را بیرون دایره ایران تعریف می کند، طبیعی است که باید انتظار داشته باشد که بخشی از آن هفتاد درصد او را به عنوان یک اقلیت سی درصدی نپذیرند، اگرچه همین هم ناشی از بیماری استبدادی ماست. نظریه موسوی مبنی بر " هر ایرانی سبز یک رسانه است" یک نظریه خلاق بود. نظریه او مبنی بر " هر ایرانی خود یک جنبش سبز است" نیز یک نظریه راهگشاست. بسیاری از دوستان مان نمی توانند کلمات موسوی را بخوبی بخوانند، او وقتی امسال را سال استقامت و پایداری اعلام کرد، می دانست که چه روزهای سختی را باید بگذرانیم. و اگر تاکید می کند که آگاهی دادن به مردم و ایجاد رسانه و بخصوص تلویزیون یک ضرورت حیاتی است، بطور روشنی ما را متوجه فضای آینده می کند.

اگر پنج میلیون ایرانی ساکن غرب، که بخش وسیعی از آنان حامی جنبش سبز هستند، نمی توانند ثروتی فراهم آورند تا رسانه ای بزرگ بسازند و زبان جنبش را گویا کنند، مقصر کسانی نیستند که یا در زندانند، یا تحت کنترل اند، یا با هزار مصیبت در داخل کشور حتی حق حرف زدن ندارند. مقصر مائیم که می توانیم زبان جنبش را گویا کنیم و در فضای راحت و بدون فشار فرنگ تولید خبر و فکر و آگاهی کنیم، ولی بیش از همه چیز در جنگ با یکدیگریم. کاش می توانستیم یاد بگیریم که کنار هم بودن چه قدرت عظیمی را به ما می دهد و این ویژگی تاریخی بدگمانی و تکروی و بی اعتمادی به هموطن مان را کنار بگذاریم و بدانیم که بی شمار و بسیاریم.

من، سید ابراهیم نبوی، بیست سال قبل، در نوشته ای رسمی در روزنامه اطلاعات، از هر آنچه در انقلاب کرده بودم، و از دست زدن به هر خشونتی و فکر کردن به هر خشونتی خود را نقد کردم و همچنان می کنم. اما ای کاش می فهمیدیم که وقتی کسی خود را نقد می کند، یا عیبی از خود را اصلاح می کند، معنای آن این نیست که دیگرانی که هرگز به نقد خویش نپرداخته اند، حق دارند. حقیقت آینه ای است شکسته که هر کسی از ما گوشه ای از آن را دارد. هیچ کس تمامی حقیقت را نمی داند و به همین دلیل است که به همدیگر نیازمندیم.

میرحسین موسوی، همان مصدقی است که مردم تنهایش گذاشتند، نه کودتاچیان آمریکایی، میرحسین موسوی همان امیرکبیری است که مردم به قربانگاه فین اش فرستادند تا فصاد نیشتر را بیشتر بزند. میرحسین موسوی همان رهبری است که بی ادعای رهبری آمده است تا رفیق مردم ما باشد. نه او را در ماه ببینیم، نه خلاقیت بی نظیر او را در اداره مردمی که بیش از هرچیز نیازمند اعتماد به یکدیگرند، انکار کنیم.

یک بار رفیقی که این روزها خمپاره به جنبش سبز بسته است، در مقابل انتقادی که من از خاتمی در روزنامه جامعه نوشته بودم، به من تلفن زد و گفت " تو حق نداری به خاتمی چنین بی محابا انتقاد کنی." به او گفتم " خاتمی را انتخاب کردم که بتوانم به او انتقاد کنم، تا هم من اصلاح بشوم هم او" موسوی را هم برای همین می خواهیم. نقد موسوی حق طبیعی همه مردمان است، اما و هزار اما، که دروغ و فریب و بازی را در این میان به معنای نقد نگیریم. او می داند که موسوی تغییر کرده است، و تغییر می کند، اما چنانش نشان می دهد که گویی تا صد سال دیگر نیز همین خواهد کرد که امروز، او را که بیش از همه ما در میدان عمل بوده است، بی عمل می خواند، و این فقط دروغی زشت است. دروغی که زمان پاسخش خواهد داد.

از موسوی حمایت می کنم، چون ایران را و پرچم ایران را و آینده ایران را دوست می دارم و می خواهم چیزی تغییر کند که هزار سال است مثل بختک بر جامعه ما افتاده است. جنبش سبز، بزرگتر از موسوی و همه ماست، ما ایران را سبز خواهیم ساخت. مجبوریم، می توانیم، و بسیاریم.

ابراهیم نبوی
دوم تیرماه 1389